مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

ساندویچ به سبک مانی

جوجوی من قربون اون دستای کوچولوت برم دیشب سوسیس درست کردم و داشتم ساندویچ درست میکردم و میخوردم تو هم تند تند خیارشورا رو میخوردی یهو شروع کردی به تماشا کردن من یه تیکه نون برداشتی و خیار شور رو گذاشتی توش و گازش زدی عزیز مامان قربونت برم که دست به سوسیس نزدی یه ساندویچ به سبک خودت درست کردی و زیاد هم خوشت نیومد چون بعد از دو تا لقمه خوردن خیارشور رو در اوردی و نون رو گذاشتی کنار انگار تو دلت گفتی مامانم چه بد سلیفه است این دیگه چیه میخوره الهی مامان فدات شه زودی بزرگ شو تا هله هوله خورت کنم عشقم بووووووووووووووووووووس
23 دی 1391

قدت به در رسید

مانی جون مامان قربونت برم یادم رفته بود که بگم یاد گرفتی درب ورودی خونه رو هم باز کنی شنبه 9/10/91 تو آشپزخونه بودم که صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم فکر کردم بابات اومده اومدم دیدم نه در بسته است و تو چسبیدی بهش شک کردم که شاید تو باز کردی اما بعد با حودم گفتم اگه باز کرده بود از ذوقش میرفت بیرون فرداش مامانیت اومده بود پایین و نشسته بودیم یهو دیدم رفتی و در رو باز کردی کلی ذوق کردم که قدت به در میرسه قربونت برم حالا دیگه هر کی در بزنه میتونی باز کنی البته اگه مامان قفل نکرده باشه امروز یهو درو باز کردی و دویدی تو راه پله به زور اوردمت تو همون موقع یادم افتاد که اینجا ثبتش نکردم ببخش که دیر یادم اومد بعد از ناهار رفتی ت...
21 دی 1391

روزایی که میگذره

مانی جونم قربونت برم که تمام وقتمو پر کردی این روزا میگذره و خاطراتش میمونه هر روز با باز شدن چشمای تو چراغ خونمون روشن میشه و شب با بسته شدن چشمات بازم همه جا تاریک اما مهم اینه که عطر تنت همیشه هست چه خواب باشی چه بیدار هفتهء گذشته بابات شبا میومد و میرفتیم بیرون و به هوای تو تو شهر دور میزدیم و شام میگرفتیم و میومدیم خونه طبق معمول وقت شام خوردن ما تو آب و نوشابه رو چپ میکردی و رو فرش و مامان کارش در میومد دعوات میکردم و تو و بابات میخندیدین جمعه: نگار و آتوسا اومدن خونمون و تو هم کلی ذوق کردی شنبه: هم مثه هر هفته بابات دونگ جمع کرد و رفتیم خرید واسهء شام (بابات هر هفته که عمه هات جمع میشن میگه شام یا چیزی از بیرون ب...
18 دی 1391

بازم مریض شدی

گل مامان چند روزیه که خوب غذا نمیخوری یعنی اصلا نمیخوری هیچی مثل همیشه چند مدل غذای مختلف اما نمیتونی بخوری تا بهت میدم حالت بد میشه و میخوای بالا بیاری دیروز بردیمت دکتر گفت یه سرما خوردگی جزئیه دارو داد و من عزا گرفتم آخه تو خیلی بد دارویی یه قطره ضد تهوع هم داد وزنت هم همچنان پایین میاد و زیر ده کیلو هستی اومدیم خونه و بابات رفت دنبال کاراش و من موندم و تو دارو خوردنت از اونجایی که چیزی تو معده ات نبود که بالا بیری دارو هاتو با کلی اشک و قهر و فرار و....... خوردی البته نا گفته نمونه که لباسای منم حسابی از دارو هات خوردن دکتر گفت بهت میوه و غذا های دون دون ندیم یعنی میکس و رقیق و سوپ مانند بهت سرلاک دادم البته...
10 دی 1391

19 ماهگی

عزیز دلم 19 ماهگیت مبارک داری بزرگ میشی و هر روز قوی تر روزی نیست که به نوزادیت فکر نکنم چقد کوچولو بودی واااااااااااای دلم تنگ میشه واسه اون روزای سخت روزای بر استرس من یه مامان تنها با یه پسر کوچولوی 49 سانتی یه پسر کوچولوی دو کیلو و چهارصد گرمی میترسیدم یه لحظه تنهات بذارم وای مردهء چند ساعت خواب بودم مردهء یه غذای آماده و به موقع بابات که خونه بود از بیرون غذا میگرفت و یا تو رو نگه میداشت یه چیزی درست کنم اما بابات که نبود.... شبا انگار دلت نمیخواست بخوابی و تا صبح در و دیوار و پرده ها رو تماشا میکردی انگار رفتی سینما یه پتو وسط هال پهن میکردم و تلویزیون رو روشن میکردم که خوابم نبره و باباتم فوتبال بازی میکرد و ...
8 دی 1391

و اما........

مانی جونم شب یلدا بر خلاف این چند ساله مهمونی نرفتیم مامانیت اینا یه بنایی کوچیک براشون پیش اومد و ما هم گفتیم بیان خونهء ما عمه هات و مامانیت و باباییت اومدن البته همه چی یهویی و ساعت 20 اتفاق افتاد اما ما واسه احتیاط تقریبا خوردنی های مخصوص شب یلدا رو  گرفته بودیم و مهمونامون هم با خودشون میوه و آجیل آورده بودن به پیشنهاد جمع همه چی رو رو زمین چیدیم تا دور هم بشینیم و صمیمانه تر باشیم شما هم خیلی آقا بودی و با یه پیاله انار خودت رو مشغول کردی شب خوبی بود جای همهء کسایی که دوست داشتن با ما باشن خالی اینم یه عکس که به خاطر اینکه همه چی عجله ای بود یه کمی با بیسلیقه ای همراهه اینم گل پسر مامان تو آخرین لحظه های پاییز 9...
2 دی 1391
1